حرف‌ها و فکرهایی در پیوند با «داستان» و «عکس» ۲

چند روز پیش در بخش یکم این یادداشت به «همذاتدپنداری مرکب/ معکوس» در داستان نوشتن اشاره کردم. حالا، نمونه‌ای دیگر. 

شرکت آلمانی معتبر و معروف «لایکا»، تولید کننده‌ی یکی از مشهورترین و پرسابقه‌ترین «برند»های دوربین‌ها و لنزهای عکاسی، به مناسبت صدمین سال تاسیس یک فیلم کوتاه تبلیغاتی تهیه و منتشر کرده است. در این فیلم، سی و پنج تا از شاخص‌ترین عکس‌های قرن (در دامنه‌ی عکس‌های خبری، مستند، خیابان و مشاهیر) «بازآفرینی» شده و در ترکیب روان و زیبایی از عکس و فیلم، کوشیده شده تا تاثیر ابداعات «لایکا» بر هنر/ صنعت عکاسی به رخ کشیده شود. نکته‌ای که در این میان جلب توجه می‌کند، ماهیت و کیفیت آن «بازآفرینی»هاست. پیوند (لینک) آن فیلم را در زیر این یادداشت می‌گذارم و نیز دو عکس به عنوان نمونه. یافتن نمونه‌های دیگر در اینترنت برای دوستانی که علاقه و تمایل داشته باشند دشوار نخواهد بود. البته این نخستین بار نیست که چنان عکس‌هایی «بازآفرینی» می‌شود. همین چند هفته پیش مجموعه‌ای از بازآفرینی‌های مشابهی منتشر شد که در آن، بازیگر و کارگردان صاحب‌نام سینما، جان مالکویچ، با شراکت در پروژه‌‌ای توسط یکی از هنرمندان و عکاسان حرفه‌ای، به جای سوژه‌های اصلی برخی از عکس‌های جاودانی قرن نقش‌آفرینی کرده است. و حالا هم «لایکا»، که از توانایی تکنیکی و مالی‌اش گذشته، مطمئنن دست به کاری نمی‌زند و انتخابی نمی‌کند که اعتبار بی‌بدیل تکنولوژیک/هنری آن شرکت را خدشه‌دار کند. با این همه، و با تمام ظرافت و زیبایی، عکس‌های بازآفرینی شده انگار دنیاها با عکس‌های اصلی تفاوت دارند. با تمام شباهت‌های دقیق و هنرمندانه در بازسازی فضا و زاویه‌ها و نور و رنگ و …، نقش‌آفرینان ِ عکس‌ها قادر نشده‌اند آن لحظه، آن زندگی و نفس، آن جان مواج عکس‌های اصلی را باز آفرینند. البته تلاش جان مالکویچ (گرچه آن‌ها هم به آن «حضور و زندگی» در عکس‌های اصل نمی‌رسند) نتیجه‌ی بسیار بهتری ارائه داده و عکس‌های بسیار غنی‌تر/ زنده‌تری پدید آورده. یک نگاه و قیاس ساده به مجموعه‌ی «لایکا» و مجموعه‌ی «جان مالکویچ»، تفاوت بنیادی‌ای در این دو مجموعه را نشان می‌دهد. آن تفاوت، به نظر می‌رسد بیشتر در چیزی باشد ک مالکویچ توانسته در حس چشم‌ها و نگاه و اندام شخصیت‌ها بیابد و- چه بسا با بهره‌گیری از هنر حس‌یابی و حس‌آمیزی ِ خود به عنوان بازیگری تردست- به آن «حس»ها نزدیک شود و آن‌ها را دوباره «زندگی کند». 
مشکل اغلب داستان‌های کم‌خون و نحیف و تکراری هم - در بهترین حالت- همین مشکل «لایکا» است. این داستان‌ها، بی‌توجه به «حقیقت»ی درونی/ درون‌مایه‌ای، می‌خواهند «واقعیت»ی را «بازآفرینی» کنند. با تمام حسابگری‌ها و دقت‌ها، فضا را می‌سازند، عناصر را کنار هم می‌چینند، زاویه‌ها و لحن و صدا و رنگ و ماجرا و … را، و «شخصیت»ی را هم می‌نشانند در آن میان، اما چیزی هنوز نیست. چیزی گم است که نه پدید آورنده‌ی داستان به آن دست یافته است، نه مخاطب دست خواهد یافت. مخاطب این عکس‌های بازآفرینی شده، در بهترین حالت، از «دقت و تکنیک» لذت خواهد برد و به «تولید کننده»اش دست مریزاد خواهد گفت. اما به هیچ وجه، به هیچ وجه، به آن تاثیر و حس اصیل عکس‌های اصلی دست نخواهد یافت. زیرا این «عناصر»، هر قدر هم درست و دقیق کنار هم چیده شده باشند، نتوانسته‌اند جان بگیرند. زیرا پدید‌آورنده به آن «جان» نیندیشیده و دست نیافته. آن «همذاتپنداری مرکب معکوس» در او پا نگرفته و ظاهر نشده و پس، عمل نکرده. پدید آورنده، با درونمایه‌ی روایت خود زندگی نکرده، بلکه بیشتر به تکنیک‌ها و عنصرها و چیدمان‌شان، یا در نهایت، به «پیام» خود اندیشیده. آن‌چه پدید آورده، آن «داستان» زنده را روایت نمی‌کند؛ تکنیک را به رخ می‌کشد و پیام راحقنه می‌کند. عکس‌های زیبا و بی‌ایراد (فنی) در جهان عکاسی کم نیست. ولی«لایکا» و مالکویچ و دیگر بازآفرینندگان بیهوده این عکس‌ها را انتخاب نکرده‌اند؛ این عکس‌ها هم بیهوده ماندگار نشده‌اند. هر یک از آن‌ها «روایت»ی یگانه و ژرف و چندسویه دارد و هیچ یک از آن‌ها تنها «زیبا» یا کاملن «بی‌ایراد» نیست. اما زنده است. و می‌توان گفت که اکثریت آ‌ن‌ها بی‌زمینه‌سازی استودیویی، با نور طبیعی، از زاویه‌هایی نه صددرصد سنجیده، و در لحظه‌های «ناساخته» حس و جان ژرف و چندسویه اما گذرای «سوژه/ شخصیت»های خود را در لحظه ثبت کرده‌اند. برای این چنین ثبت کردنی، می‌بایست نخست آن را دیده باشند و حس کرده باشند و دریافته باشند و در «همذاتپنداری‌ای مرکب/ معکوس» یا خود را در او، یا او را به‌تمامی یافته/ دریافته باشند. جز این، باقی تنها - و در بهترین و بی‌نقص‌ترین حالت- «بازآفرینی» خواهد بود. و داستان، «بازآفرینی واقعیت» نیست. بازآفرینی تخیل هم نیست. آفرینش است. چنین آفرینشی، مثل بازی بر صحنه، جز با یافتن شخصیت و حس‌های او «ترکیب» حس‌ها رخ نخواهد داد. جاندارترین و ماندگارترین «نقش»های نمایش‌ها و فیلم‌ها، حتا اگر بر اساس شخصیت‌های واقعی تاریخ هم باشند، باز «یگانه»اند. «زندگی» آن‌ها بر صحنه، خیالی، و پس، «یگانه» است. بهترین بازیگران، آن «نقش»ها را «بازآفرینی» نمی‌کننند؛ بلکه ترکیبی از خود و آن را بر صحنه زنده می‌کنند؛ می‌آفرینند. کار داستان‌نویس هم همین است. «تکنیک‌ها و عناصر و چیدمان» آن عناصر نتوانسته به کار بازیگران و صنعتگران فیلم «لایکا» بیاید، اما به‌ بازیگری چون مالکویچ کمک کرده است تا بتواند آن شخصیت‌ها را بهتر/ پذیرفتنی‌تر/ آشناتر «زنده» کند. بدون آن تکنیک‌ها و عناصر، مالکویچ تنها «مالکویچ»ی بود با آرایش و لباس مبدل. نه آن شخصیت‌ها و نه آن عکس‌ها پدید می‌آمد، نه روایت آن‌ها. از آن سو، فیلم «لایکا» با تمام تکنیک‌ها(ی برتر و دقیق‌ترش) نتوانسته هیچ یک از آن شخصیت‌ها را زنده کند یا روایتی جاندار از آن‌ها را. چهره‌ و اندام زمخت و پیر مالکویچ نه ربط و شباهتی به مرلین مونرو دارد، نه دو دختربچه‌ی دوقلو، اما «مرلین مونرو» و «دختربچه»های مالکویچ با همین اندام زمخت و پیر بسیار زنده‌تر- و پس، شبیه‌تر، پذیرفتنی‌تر- از مدل‌های «شبیه» در فیلم «لایکا» روایت خود را آفریده‌اند و بیان می‌کنند. حالا دوباره آن چند جمله‌ای که در یادداشت اول زمینه‌ی این فکرها و حرف‌ها شد، باز تکرار می‌کنم: «… دست آخر، داستان، مثل هر هنر دیگری، در کنار زبان و ابزارهاش، باید جان بگیرد، و در گونه‌‌ی خاصی از «ترکیب» است که جان می‌گیرد. یک جور ترکیب با خود. در لحظه. یا لحظه به لحظه. یک جور واکاوی و گریز و کشف و اعتراف همراه، همزمان. یک جور همذاتپنداری برعکس. یا نه، مرکّب.»