هیاهوی بسیار برای چی؟

۱- «تنفر» را دوست ندارم، اما از قضاوت‌های یک‌جانبه و حق به‌جانب متنفرم. تا حد مرگ. و از پنهان شدن پشت شعارهای احساساتی و به‌ظاهر زیبا و به‌ظاهر معصومانه، که هم ریشه‌ی دورویی‌ست و هم ثمره‌ی آن. از این دو روییِ نهادینه شده متنفرم. منظورم «دروغ» نیست. دروغ را همه در مواردی گفته‌ایم و می‌گوییم. گاهی از سرِ شرم، یا ترس، یا نگرانی از کج‌فهمی، یا به‌مصلحت، یا به‌عادت، یا از پستی و رذالت؛ اما در هر حال، منظورم دروغ نیست؛ دورویی‌ست. متنفرم. تا حد مرگ.

۲ - عتیق رحیمی، نویسنده و فیلمساز افغان ساکن فرانسه، داستان‌هاش را به زبان مادری‌اش که «فارسی دری» باشد، نوشته است. به‌باورِ من، داستان‌های عتیق رحیمی در وجهِ ارزش ادبی آثاری متوسط به‌شمار می‌آیند. اما در بحبوحه‌ی درگیری‌های افغانستان و حملات نظامی آمریکا و غرب به نیروهای طالبان و القاعده در اوایل دهه‌ی گذشته و مطرح شدنِ هر روزه‌ی نام «قندهار» و «کابل» و «طالبان» و .. در رسانه‌های غرب، توجهی کم‌سابقه به او (به عنوان یک نویسنده‌ی جوان و کم ‌نام و نشانِ خاورمیانه‌ای) و نخستین داستانش (خاکستر و خاک) شد، و نشر آن به چند زبان اروپایی و ایجاد زمینه‌ی مناسب برای ساختن فیلمی بر اساس آن، موقعیت و شهرت قابل توجهی برای او پدید آورد. هیچ شناخت نزدیکی از او ندارم و هیچ قضاوت قطعی‌ای در باره‌ی او نمی‌توانم داشته باشم. تنها یک بار ساعاتی را با او گذرانده‌ام و رفتار و گفتارش چندان به دلم ننشسته است. دو رمانی که از او خوانده‌ام، ساختاری نه‌چندان نو و محکم دارند، و به نمونه‌هایی رمانتیک و دست چندم از داستان‌های قدیمیِ دولت‌آبادی شبیهند. این داوری‌ام البته صرفن متکی به همان دو اثر است نه تمامِ آثارِ او. به باور من، ادبیاتِ داستانیِ فارسی، در شاخه‌های متعددِ این زبان، نام‌ها و آثاری با ارزش ادبی و زبانیِ بسیار جاافتاده‌تر و نوتر دارد که در جهان و غرب به آن‌ها توجهی در خور نشده است، و بر آن مبنا، عتیق رحیمی، آن موقعیت و شهرت را نه مدیون قلم و زبان و روایت‌هایی کم‌نظیر، بلکه مدیون موقعیت تاریخی- جغرافیایی- سیاسی کشورش در یک مقطع زمانی خاص است. به‌باور من، او نویسنده‌ای‌ست متوسط با شهرت و موقعیتی بسیار فراتر از ارزش ادبی آثارش، و این، ترکیب بسیار مناسبی‌ست برای همان «حق به‌جانبی» و «شعارهای زیبا و معصومانه» و گهگاه، دامن زدن به هیاهوهایی برای چیزی جز آنچه هست یا ارزش دارد.

۳- اخیرن مهدی غبرایی، مترجم ایرانی، به‌پیشنهاد یا درخواست ناشری در ایران،‌ دو کتاب عتیق رحیمی را از متن ترجمه‌ی انگلیسی آنها، به فارسی واگردانده است تا منتشر شود. توضیح، این است که زبان اصلی کتاب‌ها نه «فارسی» امروزی ایران، بلکه «فارسی دری» است و برای خواننده‌ی ایرانی، به‌ویژه نسل امروز ایران، چندان قابل درک یا جذاب نیست. حالا عتیق رحیمی و ناشر اولیه‌ی آثارش به فارسی دری، نشر خاوران در فرانسه، به این اقدام اعتراض دارند. دوستانی هم - ایرانی یا افغان- مدام خبر آن اعتراض و انتقادها را بازنشر می‌کنند و هیاهویی بر سر آن راه افتاده است. اعتراض عتیق رحیمی و ناشرش به نشر ِ بی‌مجوز (و به‌تبعِ آن، احتمالن نپرداختنِ حق تالیف) طبیعی و منطقی‌ست؛ حق آنان است و قابل درک. چیزی که برای من قابل درک نیست، پنهان شدن پشت شعارهای معصومانه و زیبا و فریبنده‌ای‌ست مانند: «زبان مادری همه‌ی ما فارسی‌ست و به آن افتخار می‌کنیم» و «ترجمه‌ی دوباره‌ی یک اثر فارسی به فارسی کار درستی نیست» و «نباید زبان فارسی و دری را در مقابل هم قرار دهیم» و «این کار اهانتى است نه‌تنها در برابر زبان فارسى، بلكه در برابر نويسندگى، كار ترجمانى و پيشه‌ى بس حساس نشراتىِ فرهنگ دو سرزمين هم‌زبان و هم‌ريشه» و امثالِ آن. چه اشکالی دارد رک و راست و ساده بگویند حق مولف را باید رعایت کنید، اجازه بگیرید و حق تالیفش را هم بپردازید؟ اشکالش اینجاست که در چنین صورتی، هیاهویی به‌راه نمی‌افتد و کسی احساساتی نمی‌شود و رگ «زبان مادری»‌اش نمی‌جنبد و …، نتیجه‌ای، و طبعن اشتهار و اعتباری هم حاصل نمی‌شود.

۴ - زنده‌یاد محمود اعتمادزاده (م. به آذین) نویسنده و مترجم آثار رومن رولان و شولوخف و …، در سال ۵۸ با یک هیات فرهنگی به سفری چند روزه برای بازدید از افغانستان رفته بود و گزارشی هم از آن سفر منتشر کرد که من هم همان روزها خواندمش و در ذهنم ماند. در بخشی از آن گزارش اشاره‌ای هم به یک ماجرای جالب کرده بود، بدین‌قرار: (نقل به‌مضمون از حافظه) «در کابل از کوچه‌ای در محله‌ای قدیمی و خاکی می‌گذشتیم و چند کودک هم در آن کوچه بودند، از جمله پسربچه‌ی شش هفت ساله و خواهر ده یازده‌ ساله‌اش با سر و وضع فقیرانه. با دیدن ما، پسربچه نزدیک دوید و دستش را دراز کرد. خواهرش برآشفت و او را کنار کشید و به‌اعتراض گفت: «شرم نداری از بیگانه دریوزه می‌کنی؟» و من از شنیدنِ آن زبانِ فاخر از دهانِ دختربچه‌ای خاک‌آلود با لباس‌های ژنده، و به‌احتمال زیاد بی‌سواد، شگفت‌زده شدم. ساعاتی بعد در هتل، تازه به‌خود آمدم و یادم آمد که آن دختربچه داشت به زبان عادی و هر روزه‌ی خود (فارسیِ دری) حرف می‌زد؛ زبانی که با تمام سادگی و روزمره‌گی‌اش برای او و برادرش، برای منِ ایرانیِ این قرن، ناآشنا و «فاخر» و «ادیبانه» می‌نمود.» حالا حکایت «فارسی» در آثار عتیق رحیمی هم همین است. فرض کنیم خواننده‌ی امروز ایرانی بخواهد با خودش کلنجار برود که بالاخره فلان کاراکتر ژنده‌پوش و زجر کشیده و شکنجه شده و روستایی در داستان، چرا دارد اینقدر «فاخر» حرف می‌زند؟ ادیب است یا آدمی با سواد معمولی؟ نگران وحشت‌‌ها و بدبختی‌هاش است یا زبان »فاخر»ش؟ اصلن چرا راه دور برویم؛ کافیست به اسم و عنوان رمان دوم عتیق رحیمی نگاهی بیندازیم: «هزار خانه‌ی خواب و اختناق». هر نویسنده‌ای عنوان اثرش را با این امید انتخاب می‌کند که برای خواننده جذاب باشد. این عنوان نه تنها برای من (و بسیاری دیگر، از جمله رضا براهنی) جذاب نبود، که ثقیل و پس زننده هم بود. مهدی غبرایی عنوان کتاب را از انگلیسی «هزارتوی خواب و هراس» ترجمه کرده است، که روان و قابل درک است. عتیق رحیمی معترض است و می‌گوید «هزار خانه» را نخستین بار ناصر خسرو بلخی به‌کار برده و در فارسی دری همان «هزار تو» معنا دارد، و «اين سخن درست نيست كه بگوييم‌ چون‌ ترجمان (مترجم) انگليسى كلمه‌ی «اختناق» را به "fear" ترجمه كرده، ما هم آن را بايد تغيير دهيم. چرا ما ‌زيبايى و ژرفناى زبان خود را جهانى نسازيم‌؟!» البته «اختناق» هم فارسی نیست و عربی‌ست، و معلوم نیست انتخابِ آن چه کمکی به جهانی شدنِ زیبای و ژفای زبان فارسی خواهد کرد. می‌بینیم که در ترجمه‌ی انگلیسی هم آن واژه (اختناق) «جهانی» نشده است. دلیلی هم نیست که چون عتیق رحیمی و خوانندگان آشنا به فارسی دری «هزار خانه» را «هزار تو» می‌فهمند، خواننده‌ی فارسی زبانِ امروز ایران هم همان درک و حس را داشته باشد؛ کما این‌که من ندارم، و اولین بار است که پس از سال‌ها که از انتشار آن کتاب می‌گذرد، متوجه این وجه معناییِ آن می‌شوم. اما مسئله این نیست. به باور من اصل ماجرا، برای سه طرفِ این ماجراِ، این‌ها باید/می‌تواند باشد:

- برای خواننده و مخاطب امروز ایرانی، اصل ماجرا این است که کدام عنوان و کدام متن را بهتر می‌فهمد و بیشتر به‌ دلش می‌نشیند. به باقی‌اش کاری ندارد و نخواهد داشت؛ مگر زمانی که حقوق مولف و قانونیت و اخلاقیت- از جمله در این زمینه- برای او نیز ارزش یافته باشد.

- برای نویسنده‌ی کتاب، اصل ماجرا باید/می‌تواند این باشد که چرا حق او را برای دریافت مجوز و پرداخت حق تالیف نادیده گرفته‌اند. باقی، شعار است و آدرس عوضی و احساسی دادن و هیاهوی بسیار.

- برای مترجم و ناشر، من هم با حسین نوش‌آذر موافقم که- به احتمال زیاد و تا درصد بالایی- مسئله‌ی اصلی بیشتر استفاده از موقعیت و شهرت نویسنده بوده و کسب درآمد، و فکر نمی‌کنم توجه به نیاز خوانندگانِ فارسی زبانِ امروزِ ایران جای مهمی در تصمیم‌ و اقدام‌شان به ترجمه‌ی آن آثار داشته بوده باشد. و با بهمن امینی، مدیر نشر خاوران نیز موافقم که به‌گفته‌ی او «فهمیده نشدن مفاهیم فارسی دری در ایران می‌تواند به‌سادگی بهانه‌ای باشد برای کسب درآمد.» این (تلاش برای کسب درآمد) البته به‌خودیِ خود اشکالی ندارد و طبیعی‌ست. ناشری و مترجمی شغل است و کسبِ درآمد در هر شغلی لازم و مجاز. اشکال، نادیده گرفتنِ حقوق مولف و ناشر اولیه است؛ و به عنوانِ رفتاری نادرست و ناروا، شایسته‌ی انتقاد و اعتراض. ولی در کشوری که حق مولف چه از نظر قانونی و چه از نظر فرهنگ و اخلاق اجتماعی در هیچ زمینه‌ای به‌رسمیت شناخته نمی‌شود، این مورد نه اولی‌ست و نه آخری و نه مهم‌ترین و نه عجیب‌ترین؛ و پس، زمینه‌‌ای جدی‌ برای هیاهوهای احساسی و شعاری ندارد. انتقاد و اعتراض رواست و لازم، اما به «اصل» مطلب و معضل اصلی.

دست آخر، فکر می‌کنم دلیلِ اصلیِ برخورد احساسی و شعاریِ نویسنده هم همین نکته‌ی آخر باشد؛ همین که نویسنده می‌داند که اعتراض و انتقادش به اصل ماجرا (نادیده گرفته شدنِ حقوق مولف) نه از نظر قانونی به جایی می‌رسد، نه از نظر فرهنگ و اخلاق اجتماعی. در نتیجه، باید با شعار‌های احساسی «زبان مادری» و زبان همه‌مان یکی‌ست» و «فارسی» و امثال آن به میدان آمد؛ هر چند چنین برخوردی راه را برای داوری‌های یک‌جانبه و هیاهوهای بسیار اما بی‌نتیجه باز بگذارد.